چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۳

کاش این ماجرا به سر نیاید


زن گفته بود باورش سخت است. صبح‌های خیلی زود وقتی چشمهایم هنوز نور را حس نکردهاند، من آن را حس میکنم. پاها را کش و قوس میدهم و خودم را در آغوش میکشم. بعد مدام با این سئوال مواجه میشوم: آیا واقعیت دارد؟ واقعیت جایی در نقطه اتصال استخوانها بود که درد و ورم گرمش میکرد و من تمام این 14 سال برایش نقشههای زیادی کشیده بودم. زن سه بار دستش را کشید روی گودی‎ها و خمیدگی‎ها و آرام ضربه می‎زد. تنم روی تخت معنایی را به من و زن میداد که باورش سخت بود. من هر روز این 14 سال، درد و ورم و گرما را توی خیابان، توی خانه، توی آن پشت بام رو به کوچه داروخانه، با خودم میبردم. جوری پنهانش میکردم که هیچ کس نمی‌فهمید من قهرمان پوشالی این حجم دردم که از پس آن، لبخند روی لب‌هام جراحی شده است. زن با تردید چیزهایی توی پرونده‌ام نوشت و همانطور که لبخند می‌زد، عدد می‌داد. عددها همه این 14 سال معنا داشتند. از روزی 25 تا 3 که حالا فتح مرا نشان می‌دهد.
هر روز صبح روی شانه‎ام می‎زنم و میگویم: جنگجو؛ نبرد تمام شده، پرچم صلح بالا رفته و تو  حالا فاتح سالها درد و رنجی. فاتح روزهای سلامت ِ دوری که  هنوز به حقیقتش مشکوکی.
باورش سخت است اما من همه این سالها رویایش را می‌دیدم. رویای روزی که برای دختر نداشته‌ام می‌گویم روزهایی بود که تمام راه‌های انتهای این شهر را گشته بودم تا راحترین راه را برای تمام شدن پیدا کنم. دختر با تعجب نگاهم می‌کند و من با اعتماد به نفس بی‌نظیری ادامه می‌دهم: حالا همه آن روزهای درد گذشته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر