چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳

روزمرگی (4)

صبحها من و خانم سلیمانی توی راهرو همدیگر را می‌بینیم. از میان همه‌ی آدم‌های این ساختمان، فقط من و او هر روز صبح خیلی زود خانه را ترک می‌کنیم. هنوز سپیده سر نزده که من توی راهرو مجبورم لبخند بزنم. آن صبحی که همه چیز یکباره حمله کرده بود من توی پاگرد طبقه سوم تعلل کردم که برود و من مجبور نشوم لبخند زوری بزنم. بعد وقتی فکر کردم رفته سرک کشیدم و دیدم او هم تعلل کرده تا من بیایم و سلام صبحمان را داشته باشیم. تسلیم شدم اما توی چشم‌هایش نگاه نکردم. جلویم را گرفت و پرسید: خوبی؟
چند روز مدام با انتقادهایی از جنس دستشویی مواجهم. اولش برایم شوخی بود اما خانم ط گفت که شوهرش کارخانه را به آتش می‌کشد و خانم ص هم سخنرانی در دلیل جدایی دستشویی زنانه و مردانه با رسم شکل انجام داد. همه چیز به همین اندازه مسخره و جدی است و من مدام باید به همه تذکر بدهم که توی دستشویی، راهرو، غذاخوری، سرویس و ... چه کارهایی خلاف عادات زندگی آدمیست که در اینجا کار می‌کند. خانم الف می‌گوید ولع دارم برای زندگی. اینطور نباید خودم را بکشم و کار کنم. بعد تاکید کرد: دوام نمی‌آوری. زیاد بر خودم کنترل دارم. روزهایم فشرده میان برنامه‌های رنگارنگی است که خودم برای خودم تدارک دیدم تا کمتر با فقدان چشم تو چشم باشم. سین هم چیزهایی شبیه به همین گفت. باز خودم را دیدم که از بالا دارد همه را متقاعد می‌کند: نه اینجور نیست. اما می‌داند بدتر از این است. صبح، هر صبح مرثیه‌ای تکرار ناشدنی است و من فکر می‌کنم اگر فردا برنامه‌ی سفت و سختری بسته باشم همه چیز بهتر است و می‌توانم ادامه بدهم.

دلم می‌خواهد برای همه تعریف کنم حالم خوش نیست. حالم آنقدر خوب نیست که بتوانم خودم را بکِشم. فقط فرقش این است که حالا بهتر از همیشه میتوانم این کار را بکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر