شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۳

تو به مرگ کوچه سرخوش


آخر همه قصه
هایی که نوشته بودم جاهای سخت و سنگینی بود که من از اتمامشان میترسیدم. از همان قصهای که در سیزده سالکی نوشته بودم و جایزه بهترین داستان شهر را گرفت و برایش یک ساعت زنگدار جایزه داده بودند تا همین داستانهای مفتی که حالا مینویسم. 
مشکل تنها داستانها و قصهها و رابطه‌ی من با آنها نبود. بعدها فهمیدم تمام شدن جایی است که من تنگی نفس میگیرم. سین گفت کمتر کسی در دنیا هست که تمام شدن برایش اتفاق راحتی باشد. اتفاق راحت برای من شروع است. تا قبل از شروع او اینطور فکر میکردم. جایی دارم برای ته مانده چیزهایی که از همه رابطههای ناتمام و داستانهای ننوشته انبار کردهام تویش که با هیچ فنگ شویی دور ریخته نمیشود. شروع او را گذاشته‌ام روی همه چیز که فکر کنم. به سین گفتم این همه ماه شد اما من هر روز میبینمش. امروز حتا اسمش را سرچ کردم تا عکسش را از نزدیک دیده باشم. کار نابودی است اما جوابی برایش ندارم. باید چیزهایی را تغییر دهم مثلا اینکه تمام کنم؛ اما تمام کردن سختترین کار است برای من. حتا توی داستانها هم چیزی جز این نبوده. در آن داستان سیزده سالگی هم من ایده‌ای برای تمام کردن نداشتم. هنوز همان استراتژی را به کار می‌برم. به خودم وعده میدهم که اینطور نمیماند تا ابد، تمام میشود. اما میدانم این خود به تعویق انداختن تمام شدن است.
صدایی در درونم هر روز صبح به من حمله میکند و با صدای بلند میگوید: نقطه پایان را بگذار و من به جای گوش دادن به او، آرزو میکنم آقای همسایه پیچ صدای رادیواش را بپیچاند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر