سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

روزی روزگاری شب

مریم  توبهپذیر است. صبح ها برایم از کارهای پسرش میگوید. با هم پشت مامان و آقاجان حرف میزنیم و من برایش تعریف میکنم چطور آن ترکیب تازه بادمجان و کدو را ساختم. پسرش هم همینطور است. برای خاله‎ی سرشلوغش نقاشی می‎کشد و من روزگار با آنها را جوری نفس میکشم که انگار همین حالا آخرین بار است. مریم مرا بخشیده و من هم او را بخشیده‎ام. بخشش خوب است به قول مارجان آدم را سبک میکند؛ بار کینه را زمین میگذارد و پشتت راست میشود.

نذر کردهام؛ بعد از سالهای دراز که از دین و دنیایش گریختهام. مارجان نذرهایش توصیف صحنه بود. به لحظهای که حر دلش لرزید قسم داده بود خدا را که خانم صادقی بچهدار شود و به دلهرهی زینب در کاخ شام برای بچه پسر دایی که سالم به دنیا بیاید. مارجان میگفت قصدت را در دل داشته باش و به زبان نیاور. زن هم میگوید با سه دم در درونت تکرار کن. نذر برای درونم است. برای جایی که همه چیز را باید نگه دارد. برای جایی که هیچ کس نمیبیندش. نذر توی دلم بزرگ می‎شود و من برایش اسم می‎گذارم که با آن صدایش کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر