شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

کجا دست حسرت زند بر دامان؟

به شین میگویم نترس. بترسی پیش میآید؛ مثل برگشتن وزن من، مثل بیماری من. چای را سر میکشم و میروم کنار پنجره میایستم رو به خیابان. انگار خانه رو به رویی را بعد از یک سال دیده باشم. روی پشت بامش گل در آمده. دیگر عجله ندارم. وسط روز خیابان انقلاب را آرام میآیم پایین و از همه عطاری ها سراغ زنجبیل و عرق نعنا میگیرم. برخی روزها هم توی خانه به سقف خیره میشوم، به عکسهای تازه و لک تازه شیشه‎ها. به زن گفتم دیگر توان فرار کردن ندارم. زن گفت اینطور میتوانی اطرافت را بهتر ببینی.

نخ را لای میله میبافم. آقاجان دوباره افسردگی‎اش رو آمده. مامان میگوید اثر زمستان است. زمستان توی خانه آمده. خانه را شاید از دست بدهم. همه اینهایی که اینطور چیدهام را باید جمع کنم. به زن گفتم طاقت جمع‎آوری و شروع دوباره ندارم. زن گفت امتحانش کن.

 دارم شکل جدیدی را از زندگیم شروع میکنم. صبح‎ها دامن‎پوش بی‌هیچ عجله‎ای از خانه بیرون میروم. توی کوچه، خانه‎ها را میبینم و فکر میکنم چطور این همه آرامش را به باد دادم؟

 



۲ نظر:

  1. تو چقدر لطیفی فروغ. چقدر اینجا رو خوندن خوبه.

    پاسخحذف
  2. ارادت.
    راستش اولین بار هست که لطیف خطاب شدم و برایم شیرینه

    پاسخحذف