خانه رو به رویی نردهها را برای پاییز رنگ کرده. مرد و
پسر کوچک تینرها را ریختند توی سطل بزرگتر و سمباده کشیدند روی آهنها. در قوطی رنگ چسبیده بود و باز نمیشد. بعد از پاییز آن سال دیگر نرفتم
به بالکن سر بزنم. بالکن جای دوری نیست. در بزرگش به اتاق خواب که به انبار
میماند، باز میشود. من تمام تابستان هم نرفتم به اتاق خواب سر بزنم. خانه برایم
یک اتاقک کوچک بود و یک تخت که سوسکها
زیرش رژه میرفتند. زن گفت که از خانه عکس بگیرم تا برای مشتریان بفرستد. خانه
پاییز شده و من حالا مثل همه پاییزها میروم در اتاق خواب پناه بگیرم. مامان گفت
پاییز مواظب تنت باشد که سر نگیرد درد را. دردها حمله کردهاند و من توی اتاق خواب
پناه میگیرم، پاها را بغل میکنم توی شکمم و سعی میکنم غم را توی گلدانها نکارم اما چارهای نیست؛ گلهای کمی از
تابستان زنده ماندهاند و دردها دارند سبز میشوند.
سنگینم. از همه جا میروم. از توی آن اتاق
سرد بزرگ و بیروح رو به آفتاب، از آن میز رو به آشپزخانه، از اتاقک دلباز رو به
حیاط، از صدای ر و میم، از نوازشهای
سین، از ... . از همه جا میروم. آنقدر سنگینم که هرجایی بخشی ازمن جا میماند.
نمیدانم کدامها را برداشتهام و کدامها را نه. میم میگوید کی فرود میآیی؟ شبها روی
دفتری که از صاد گرفتم مینویسم خوب باش. سرمشق میگیرم: خوب باش، خوب باش، خوب باش،
خوب باش لعنتی و بعد میخوابم.
بوی پاییز با بوی آهن
رنگ خورده توی خانه میپیچد. دلم میخواهد خانه را تغییر دهم. سمباده بکشم روی
میلههای فلزی و زندگیم را حراج کنم. اما هیچ کدام عملی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر