جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۹۴

آن پاییز...


خانه رو به رویی نردهها را برای پاییز رنگ کرده. مرد و پسر کوچک تینرها را ریختند توی سطل بزرگتر و سمباده کشیدند روی آهنها. در قوطی رنگ چسبیده بود و باز نمیشد. بعد از پاییز آن سال دیگر نرفتم به بالکن سر بزنم. بالکن جای دوری نیست. در بزرگش به اتاق خواب که به انبار می‎ماند، باز می‎شود. من تمام تابستان هم نرفتم به اتاق خواب سر بزنم. خانه برایم یک اتاقک کوچک بود و یک تخت که سوسکها زیرش رژه می‌رفتند. زن گفت که از خانه عکس بگیرم تا برای مشتریان بفرستد. خانه پاییز شده و من حالا مثل همه پاییزها می‎روم در اتاق خواب پناه بگیرم. مامان گفت پاییز مواظب تنت باشد که سر نگیرد درد را. دردها حمله کرده‎اند و من توی اتاق خواب پناه می‎گیرم، پاها را بغل می‎کنم توی شکمم و سعی می‎کنم غم را توی گلدانها نکارم اما چاره‎ای نیست؛ گلهای کمی از تابستان  زنده مانده‎اند و دردها دارند سبز می‎شوند.
سنگینم. از همه جا می‎روم. از توی آن اتاق سرد بزرگ و بی‎روح رو به آفتاب، از آن میز رو به آشپزخانه، از اتاقک دلباز رو به حیاط، از صدای ر و میم، از نوازشهای سین، از ... . از همه جا می‎روم. آنقدر سنگینم که هرجایی بخشی ازمن جا می‎ماند. نمیدانم کدامها را برداشته‎ام و کدامها را نه. میم می‎گوید کی فرود می‎آیی؟ شبها روی دفتری که از صاد گرفتم مینویسم خوب باش. سرمشق می‎گیرم: خوب باش، خوب باش، خوب باش، خوب باش لعنتی و بعد می‎خوابم.
بوی پاییز با بوی آهن رنگ خورده توی خانه می‎پیچد. دلم می‎خواهد خانه را تغییر دهم. سمباده بکشم روی میله‎های فلزی و زندگیم را حراج کنم. اما هیچ کدام عملی نیست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر