فکر میکنم
بیچارگی یک مراحلی دارد. مثل همه حالهای بد، اولین مرحله انکار است. تو همه جا میروی
و همه جا نمیروی کسی نمیفهمد. همه از تازگی صورت و طراوت صدایت میگویند. بعدش
توی آینه به خودت میگویی حتما درست میگویند. حتما همه چیز خوب است. از پا
افتادنت را به شوخی میگیری. من هنوز در این مرحله ماندهام.
طعم دهانم
تلخ است. به میم میگویم زهرمار. زیر پلک چپم چیزی هست که انگار نیست. فکر میکنم
اینها مرض انکار است. انکار چیزهایی که انکار شدنی نیستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر