به زن گفتم چیزی درست
نمیشود.
من همانم، همه چیز هم همان است. صبح وقتی معدهام آمده بود تا زیر حلقم و میخواست
بیاید بیرون دیدم چقدر همه آن روزهای سیاه را فراموش کردهام. ناتوان شدهام. از
چیزهایی عقب کشیدهام که دستهایم
پیشتر برایش توان داشت. حالا به راههای
رفته که مینگرم اندوهی عظیم مرا تنها نمیگذارد. باز شروع کردم از آن دالان بگذرم
و هدفن را بچپانم توی گوشهایم. اولین کار قرصها بود و بعد رفتن پیش زن و بعد عوض
کردن خاک گلها، گردگیری از خاکهای
تابستان و فکر کردن به تغییر در زمان باقیمانده.
صدایم در نمیآید، از چشمهایم اشک جاری میشود؛
کا سوزن فرو میکند توی بند انگشتهایم که باقیمانده تیغ را بکشد بیرون. خون همه
دست را پر میکند. من پل میزنم به گذشته برای میم همچنان قصه میگویم. قصههایم
از تن شروع میشود و به تن ختم
میشود. از آن صبح که زندگیم را بالا آوردم مادام به این درست نشدن فکر میکنم.دیگر به زن اصرار نمیکنم دارو دادن را فراموش کرده است. به
شین میگویم وقتی نمیبینمت دچار افتادگی میشوم. همهی غربت غروبهای جمعه، شبها در خانهام پخش میشود.
زمانهای هست که هر چه زار میزنی تمام نمیشود، آن زمانی است که معجزهها هم دچار
محدودیتهای زمانی و مکانیاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر