جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

من ایستگاه آخرم...

به زن گفتم چیزی درست نمیشود. من همانم، همه چیز هم همان است. صبح وقتی معده‌‎ام آمده بود تا زیر حلقم و می‌خواست بیاید بیرون دیدم چقدر همه آن روزهای سیاه را فراموش کرده‌ام. ناتوان شده‌ام. از چیزهایی عقب کشیده‌ام که دستهایم پیشتر برایش توان داشت. حالا به راههای رفته که می‌نگرم اندوهی عظیم مرا تنها نمی‌گذارد. باز شروع کردم از آن دالان بگذرم و هدفن را بچپانم توی گوشهایم. اولین کار قرصها بود و بعد رفتن پیش زن و بعد عوض کردن خاک گلها، گردگیری از خاکهای تابستان و فکر کردن به تغییر در زمان باقیمانده.
صدایم در نمی‎آید، از چشمهایم اشک جاری می‌شود؛ کا سوزن فرو می‌کند توی بند انگشتهایم که باقیمانده تیغ را بکشد بیرون. خون همه دست را پر می‌کند. من پل می‌زنم به گذشته برای میم همچنان قصه میگویم. قصههایم از تن شروع میشود و به تن ختم می‎شود. از آن صبح که زندگیم را بالا آوردم مادام به این درست نشدن فکر می‎کنم.دیگر به زن اصرار نمی‎کنم دارو دادن را فراموش کرده است. به شین می‎گویم وقتی نمی‌بینمت دچار افتادگی می‎شوم.  همه‎ی غربت غروبهای جمعه، شبها در خانه‎ام پخش می‎شود.

زمانه‎‎ای هست که هر چه زار می‎زنی تمام نمی‎شود، آن زمانی است که معجزه‎ها هم دچار محدودیتهای زمانی و مکانی‎اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر