دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴

جاده می‌رقصد به ساز بی مهابا راندنت

1.
بی بی گل گفت از بی سوادیاش رنج می‌برد؛ با همین کلمات. احمد را هم دیگر نمی‌فرستد برای کار. احمد شماره‌ی همه اهل خانواده را از بر بود. کلاس دوم درس می‌خواند و همه کارهای خانواده را او انجام می‌داد. برای من فال گرفت با چای به جای قهوه. من از ادم‌های اینجا و قصه‌هایشان اصلا ننوشتم. نخواستم ثبتش کنم. زنهایی که شناسنامه نداشتند و دنده‌هایشان هر سال می‌شکست، بچه‌هایی که جای زخم روی صورتشان بود. چرا ننوشتم؟ درگیرخودم بودم. درگیر این همه سختی روزگار. یک روز دیگر دارم در اینجا. تمام می‌شود. می‌روم.
2.
زن گفت چه خبر؟ دستهایش داشت دستهایم را امتحان می‌کرد. روی زانوها چند ضربه کوتاه و تند و بعد رد درد سالیان را کشید تا غوزک پا. تن سنگین را کشاندم یک سو. گفت خوبی‌اش این است که هنوز به خودم رحم می‌کنی. اتاق انتظار جای پای درد دارد. به چشمها زل می‌زنم به دستها و پاهای تغییر شکل داده، به چهره‌های غمگین. به زن می‌گویم باید بهتر شوم. باید سبکتر شوم باید به این دور باطل پایان دهم. دست راستم را خم می‌کند روی نقطه اتصال انگشتان مکث می‌کند. دستم آبستن درد است.
3.
سین صدای خنده اش مثل من بلند است. من آن را از همان ثانیه اول که در خانه را باز کردم شناختم. فکر کردم چقدر انرژی دارد برای رابطه و چقدر برای نگه داشتنش تلاش می‌کند. به اندازهی کسی که شبیه هیچ کس نیست و هست حضورش شیرین و دلچسب بود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر