چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۴

اول مهر مثل اول اردیبهشت باید مراسم آیینی داشته باشد

الف را پیدا کردم. برخلاف تصورم لای خرت و پرت‌های سال‌های دور نمانده بود بلکه جایی میان همین روزهای بیخودی پنهان بود. برای بار هزارم دیدم همه چیزهای اندک مربوط به او را از برم. الف را شب اول مهر پیدا کردم و بعدش خوابم نبرد. به آن همه عصیان فکر کردم که حالا توی یک خانه در جمالزاده است و من دوست ندارم ببینمش. از بس که می‌ترسم از شکستن تصویرها. سین گفت سعی می‌کند فکر نکند تا تصویر آن آدم برایش نشکند. من هم همان بازی را می‌کنم. گلها را آب می‌دهم و خاک روی میز و کتابخانه را می‌گیرم. نخ‌ها را می‌ریزم توی کاسه و یادم به حاج آقا می‌ماند. مارجان دیروز هشت ساله شد توی خاک. مامان حتما سنگ قبر را می‌شوید و صورتش را می‌چسباند به جای پیشانی مارجان و بعد می بوسدش. من همه این تصاویر را بارها برای خودم می‌سازم بعد از هشت سال. زن با همه‌ی یال و کوپال مانده از سالهای دراز، توی خانه‌ام راه می‌رود روز اول پاییز و ترانه می‌خواند. من جا می‌مانم از مدرسه و او پادرمیانی می‌کند پیش خانم سلیمانی. بعد کش چادرش را جلو می‌کشد تا زلفش بر باد نرود. زلفهایش را من کوتاه کردم. گفت جوری که دیگر از چادر نیاید بیرون. موهایش زیر خاک، هشت سال است که کوتاه نشده؛ من دیگر دستم به کوتاهی هیچ مویی نرفته. تصویر مارجان، تصویر الف، تصویر ف هیچ کدام تغییر نمی‌کنند. من آنها را نگه داشته‌ام مثل میراث گلدوزی‌های عمه زهرا که آقای تابلوساز به آنها نظر داشت.
الف را پیدا کردم و رفتم همه نشانه‌ها را چک کردم. الف هم مثل ی پیر شده است. کا می‌گوید توی آینه دقت کنی خودت هم پیر شده‌ای. آینه دستشویی را تمیز می‌کنم و سرم را جلو می‌برم. توی آینه‌اش به چین‌های زیر چشم که از زنهای تاریخ به ارث برده‌ام، دست می‌کشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر