شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

...

کنار لبهام، جایی که چین لبخند است، دو تا خط کمرنگ روی پوستم کشیده شده. مطمئنم اولین چروک صورتم همانجاست. خطی عمیق به نشانهی همه خندههایی که از ته دل یا از سر زور یا از سر عادت روی لبهام نشست. قبلتر که درد تجربهی هر روزم بود و فکر میکردم ته زندگیام جایی در چهل سالگی است، بارها به جای چروکها فکر کرده بودم. به اینکه در چهل سالگی وقتی دیگر امانم از درد بریده شده، صورتم چقدر پیر خواهد بود؟
حالا به شصت سالگی فکر می
کنم. به چروکهای صورت مادرم؛ به شکستگی چانهاش، به موهای سفید شقیقه، تک خط پیشانی و عمق خط کنار لبهاش. مطمئنم عمق این خط را از او ارث خواهم برد از بس که مثل او به همه تلخیها و سرازیری‎‎ها لبخند زدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر