یاد گرفتم
پشت تلفن سکوت کنم. در تمام این سالها بلد نبودم. مدام کلمه میآمد و میرفت. حالا
جا به جا سکوت میکنم. حتا وقتی دارم با مامان و آقاجان حرف میزنم. دلم هزار فرسخ
با آنها فاصله دارد و مچاله است وقتی به دیالوگهایشان فکر میکند و توی دویدنهای
هر روزه فرمان ایست میدهد. آقاجان پشت تلفن صدایش را صاف کرد و سعی کرد پرانرژی
باشد. من میفهمیدم نمایش است. نمایشی برای مراقبت از این همه فاصله. پشت تلفن
وقتی داشت نازم را میکشید، سکوت کرده بودم؛ جوری که معلوم باشد دختر سرکشش میداند دارد نمایش رادیویی میشنود. بعدش که توی جلسهی جدیِ آقای ق مریم نوشت پدرش سرطان
دارد، رفتم توی دستشویی و زار زدم. پدرم را تصور کردم توی آن اتاقک کوچک بیمارستان
آن شهر کوچک که دارد برای دلخوشی من صدایش را صاف میکند. دلم مچاله است و نمیتوانم برای مریم کلمهای بنویسم.
آقای چ
روی همه برگههای تسویهاش اثر انگشت گذاشت؛ بدون آنکه گفته باشم این کار را بکند.
بعد رفت از همه اتاقها حلالیت طلبید و حدود 45 دقیقه از من تعریف کرد که چقدر خوبم
و قدر یک عالم میارزم و بعد رفت. من از همهی حاشیههای آقای چ رها شدم. گفت همه
چیز ربط به خون پسرش داشت. همه شبهایی که زنگ میزد و مرا تهدید میکرد. مادربزرگ
و پدربزرگ آقای نون دیگر نمیآیند توی اتاقک نگهبانی یا پشت در اتاق من تا من کاری
برای برگشتن آقای نون بکنم. آقای میم دیگر با «گرگ ماده وحشی» قهر نیست و صبحها
بلند سلام میکند و زنی که قرار بود سرپرستش باشم و روز تولدش با من یکی بود، دیگر
نمیآید.
از آن شب
که فرمان ایست، چیزی مربوط به آقاجان بود دارم به این فکر میکنم ریسمان پیوند
دهنده من به آنها چطور با این همه فاصله باریک نمیشود؟ پاره نمیشود؟ چه چیزی
سختتر از این ریسمان در زندگیام دارم؟
آقاجون نمیگین شما؟
پاسخحذفحالا فرقی هم ندارن خیلی
حذف