یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۳

آقاجان

جرات نکردم به کسی بگویم تمام این روزها ترس این را دارم که اتفاق آن داستان برای آقاجان بیفتد. آن داستانی که در اوج ناراحتی‌ام از خانه نوشته بودم و اولش آقاجان خودکشی می‌کرد. از روی نرده‌ی ایوانی که هیچ وقت نتوانست برایمان تاب نصب کند، خودش را بالا کشید و بعد رها کرده بود. همه داستان را توی ترمینال نوشته بودم. توی یک غروب سرد ابری. دیشب توی غروبِ سردِ ابری ترمینال، فکر کردم اگر آقاجان خودکشی کند چه؟ تصور کردم از آن زن که توی ترمینال قصه‌اش را نوشتم بدسرنوشت‌ترم اگر پدرم در 67 سالگی خودکشی کند. آن موقع فکر می‌کردم هیچ وقت رابطه‌ام با آقاجان خوب نمی‌شود و فقط مرگ ماست که مهر پایان این رابطه است. فکر می‌کردم آنقدر از هم خشمگینیم که هیچ وقت امان نخواهیم داشت با هم یک لیوان چای بخوریم بی‌ترس و حرف و حدیث. اما همه‌ی اینها خیالات دختر 26 ساله‌ی ناصبوری بود که فکر می‌کرد برای درست کردن هر چیزی باید تا ته ته‌اش رفت و نقطه‌ی پایان گذاشت. حالا همه‎ی آنها به نظرم خنده‎دار است؛ حالا که بارها تجربه‎ی چای خوردن و حرف و آغوش او را دارم و دلم می‎خواهد تا انتهای راهم داشته باشمش.

از غربت غروب سرد ابری ترمینال دیروز فکریم بروم داستان را از نو بخوانم و بازنویسی کنم. جوری بنویسم که پدر توی خیال زن، خودش را کشته باشد و آن نرده‎ی ایوان که هیچ وقت آقاجان نتوانست برایمان تاب نصب کند، در واقعیت تاب خوردن تن هیچ کس را در حافظه نداشته باشد. جرات ندارم. جرات ندارم صفحه را باز کنم و بخوانم در 26 سالگی چیزی را نوشتم که کابوس این شبهایم است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر