میگویم جایش زخم شده، جای نبودن تو در این شهر و بعد بغضم را قورت میدهم و ادامه میدهم
بعضی چیزها انگار فقط برای تو بود، بعضی حسها، حرفها و حتا طعمها. بعدش فکر میکنم
چیزی نگویم. این حرفهایی که زهر مار هستند را به خوردش ندهم که این همه دور است.
من هم دورم. دور از چیزهایی که فکر میکردم واقعی است. تنها فرقش این است که من
رویا پرداز خوبی هستم. مدام دارم رویا میبافم. مدام با هر نشانهای رویایی شیرین
دارم و به آن تصویر دور پناه میبرم.
ق زیر بار رفتن من نمیرود. هر روز نیم ساعت چانه میزند بمان. دو روز با
آدمها جوری دعوا کردهام که انگار همین الان قرار است تکلیف دنیا معلوم شود و بعدش
نشستم توی اتاق و دلم خواست زار بزنم از این حجم نفهمی آدمها. برای ق هزار دلیل
آوردم که نمیمانم و تهش او هزار و یک دلیل میآورد که آن هزار تا را بیاثر کند.
از میان همه یکی را نگفتم. اینکه من در این 11 ساعت معاشری ندارم. کسی برای وقتی
که اینطور افسارم پاره میشود بروم سرش خراب شوم. بروم در آغوشش. بروم و در پناهش
آرام بگیرم.
خانم و آقای صاحبخانه از خانه دل نمیکندند و اصرار داشتند که من دکور خانه را
از روی طرحی چیدهام. همه اینها زمینه بود برای اینکه بگویند خانه را میفروشند.
خانهی 51 سالهی پیر همدمم را. خانهای
که در طرح ویرانی باشد خریدار ندارد. از بیرون میایستم تمام قد خانه را میبینم.
صبور و سنگین در پس کوچهی کنار بزرگراه نشسته است.
توی رویاهایم بهار شده و خانه هیچ وقت فروش نرفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر