سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۳

روزمرگی (22)

مادر آقای د تمام مدت نیم ساعت قربان صدقه‌گویان حواسش را از د برنمی‌گرداند. خوشبختی من نقل و نباتی بود که نیم ساعت تمام رفت و امد می‌کرد توی اتاق. د همسن من است و هر روز به خودکشی فکر می‌کند. این را آقای میم گفته بود. گفت چیزهایی دیده که این را می‌گوید و بعد سرش را تکان داد به نشانه‌ی تاسف که بیچاره پسره؛ همسن منه. آقای میم دو دختر دارد و هر روز به فکر رژیم است. امروز آمده بود توی اتاق و گفت چرا حالم خوب نیست. جوری پرسیده بود که انگار رفیق چندساله است. جوابش را ندادم. حوصله نداشتم به ادب و احترام و توجه به آدمها فکر کنم. با همه‌ی زنده بودن سگ درون، هنوز برای آدمها سئوال است چرا نمی‌خندم. چرا وقتی می‌آیند توی اتاقم حواسم نیست تعارف کنم و یا... . هفته‌ی آرامی است و من هیچ کس را از اتاق بیرون نکردم.
هر روز صبح به مامان زنگ می‌زنم. مامان منتظر من است و وقتی شماره‌ام را می‌بیند، صدایش را صاف می‌کند و بلند می‌گوید: سلام به روی ماهت. مامان می‌گوید آقاجان خوب است اما خوب نیست. صدایش از ته چاه می‌آید و دیگر برایش نمایش غیر عادیست. مامان سعی می‌کند حرفهای عادی بزند؛ مثلا درباره غذای امروز بپرسد یا بگوید چطور از مواد شکم پر، غذاهای گیاهی بسازم. دلم هر روز صبح آنجا از خواب بیدار می‌شود و شبها به خبر فردا فکر می‌کند. خبر فردا این است که شب قبل رفته‌اند خانه‌ی کسی، او را برده‌اند. بارها به این فکر کردم اگر بیایند دم خانه‌ی من چقدر طول می‌کشد تا کسی بفهمد؟ من به چه کسی زنگ خواهم زد؟ این سئوال از همان جنس سئوالهایی است که تو وقتی تنها زندگی می‌کنی دچارش می‌شوی. مثل این سئوال که اگر روی تختم بمیرم چقدر طول می‌کشد تا جنازه‌ام پیدا شود؟
برای تولد 21 سالگی غزل نوشتم 21 سالگی سال سختی بود برایم. نگفتم آن سال مارجان مرد و من با مرگ جوری عجین شدم که دیگر دست از سرم برنداشت.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر