میم
بخواستی نادر شده بود و ما مسخرهاش کردیم. آن غروب پاییز که مریم گفته بود باید
کاری برایش بکنیم من تازه از نخواستنی بودن رها شده بودم. به مریم گفتم آدمی که
عاشق میشود خودش باید پیش قدم شود. مریم
توی آشپزخانه ظرف میشست و با صدای ظرفها دم گرفته بود. وسط خواندنها و تحلیلهای
نادر و میم، گفت بیچاره کسی که در یک رابطهی عاشقانه یک طرفه است. خیلی غمانگیزه،
حتا اگه پیش قدم بشه. توی دلم عزاداری بود. پیش قدم شده بودم همین روزهای آن سال و
تنها مانده بودم. شکست خورده بودم. فکر میکردم راه رهایی در فرو رفتن بیشتر است.
شکست در
من ته نشین شده. همه جا با خودم میبرم. همه جا این حس لعنتی را با
خودم میکشانم. زن گفت باید رهایش کنی. رها
نمیشود. شکست جوری در من نشسته که بر
نمیخیزد، هر چه تقلا میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر