جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۲

شهر 1


آدمهایی که کنار خیابان منتظر اتوبوس بودند، مقصدشان راه آهن بود. ساک های چرخی شان را می کشیدند روی آسفالت. دلم غنج می رفت وقتی به ایستگاه قطار در شب فکر  می کردم. آن شب دیر رسیدم خانه. از دور چراغ همه خانه ها خاموش بود. همسایه طبقه بالایی، راه پله را کند می رفت بالا و چراغ ها یکی یکی روشن می شدند. تمام راه به سفر فکر کرده بودم. فکر اینکه همین بزرگراه کنار خانه را بکشم و بروم می رسم به یک جای دور.  شب ها صدای بوق اتوبوس می آید. اتوبوسها از این شهر می کَنَند و  می روند به سمت جنوب. از وقتی آمده ام اینجا و می توانم شبها مسیر اتوبوسها را ببینم مدام با خودم می گویم باید از این شهر کنده شوم. باید بروم شهر دیگری. باید جای دیگری را پیدا کنم. چیزی در این شهر نیست که مرا پابند خودش کند و این البته غم انگیز است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر