دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۲

چند باد لرزیدیم؟


میان قبرها بودم. چند سال میان قبرهای آن قبرستان که یک راهرو داشت تا ته پرچین ها، رها شده بودم. مردها سیگار می کشیدند و زنها قربان صدقه ام می رفتند. امامزاده میان قبرستان پنجره های چوبی داشت و به ضریح چوبی اش دخیل سبز بسته بودند. مامان برای من هم دخیل بسته بود. با گلدسته خاله نشسته بودند. خاله را دوست داشتم. کمرش تا بود و همه بچه های زمین خواهرزاده اش بودند. دیروز یادم امد تنها خاله آقاجان است که زنده مانده. خاله های آقاجان همه عاشق شده بودند و هیچ کدام به عشقشان نرسیده بود. هیچ کدام از خواهرها با یارش فرار نکرد، هیچ کس نگذاشت برود. مریم پرسیده بود چرا هیچ کداممان عاشق نشدیم؟ چرا خاله ها در ما زنده نشدند؟ نمی دانم. مامان هم عاشق شده بود به مردی که هیچ وقت درباره اش حرف  نزد، اما در کودکی بارها دیده بودمش که زل زده به جایی دور، وقتی عاشقانه زمزمه می کرد. گلدسته خاله دخیل بسته بود که یارش برگردد و یک ترانه می خواند که من هیچ وقت از بر نکردم. ترانه  از نیامدن می گفت. از اینکه وقت خرمن وعده داده بود می آید و حالا فصل شالیکوبی هم تمام شده و نیامده است. یار گلدسته خاله نیامده بود و او شوهر کرده بود به مرد دیگری. زن حاج آقا هم نشده بود. حاج آقا دوستش داشت. یک دستمال گلدار آبی فیروزه ای هم برایش فرستاده بود و خاله جوابش را نداده بود. زن منتظر مانده بود و سواد نداشت که برای یار رفته اش بنویسد وقت شالیکوبی نزدیک است. . حالا چرا قصه گفتنم گرفته؟ الف گفته بود چقدر از مرگ می نویسی؟ آن وقت دوستم داشت یا شاید اینطور به نظر می آمد. دستش یک برآمدگی های خوبی داشت که دستم راحت قل می خورد تویش.
  قبرستان یک راهرو داشت که می خورد به خرمن ها . پشت خرمن ها حتمن نامه های ننوشته گلدسته خاله بود توی آن امامزاده که دخیل بسته بود برای آمدن یارش.
وقت خرمن است، برایم نامه ای نمی دهی؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر