یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۲

بیست و هشتم مرداد


پیرمرد گفته بود صبح روز 29 ام پرنده هم دیگر در این خیابان پر نمی زد. همه را یا برده بودند یا کشته بودند یا خفه کرده بودند. پیرمرد انقلاب را دیده بود، جنگ را، خرداد 76  و خرداد 88 را. از همه اینها هنوز برای 28 مرداد عزادار بود. با صدای لرزان گفته بود صبح روز 29 دیگر امید نبود. مرگ پاشیده بودند همه جا. پدر مغازه اش را باز نکرد و من زیر ملحفه اشک می ریختم. آدمهای زیادی از خانه رفته بودند و بر نگشتند. از پیش پیرمرد که بر می گشتم فکر کردم تاریخ این سرزمین چقدر فرزند را با عشق از خانه بیرون کرد و دیگر برنگرداند.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر