جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲

خانه نشینی 3


گفته بودم بومادران بوی عجیبی دارد. شکلش شبیه آن گلهای زرد اول بهار است که کنار ریل های آهن در می آمد. اما بویش به یادت می ماند. از کنار راه باریک مدرسه آن روستا چیده بودم. عصر جمعه ای بود که برمی گشتیم و من دلتنگت بودم. فکر کردم دلتنگ بودن برای کسی خیلی وقتها به بودنش ربطی ندارد. می توانی همان وقت، همان وقتی که در آغوشش هم هستی دلتنگش باشی. می تواند دلتنگی ات انقدر کش بیاید که یادت برود مرجع اش کجا و کی بوده. بومادران با من بود تا ساعتها.  حتا وقتی صبح روز بعد در تهران بیدار شده بودم.
عصر جمعه است سین برایم عرق بومادران آورده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر