چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

خواهر آذر خانوم


خواهر آذر خانوم اسم نداشت. خواهر آذر خانوم بود. آذر خانوم، قد بلندترین همسایه ما که بلد نبود برنج نذری هر سال تاسوعا را بپزد و همه همسایه ها را شریک می کرد، همدم خواهرش بود. خواهر آذر خانوم کارگر سابقه کارخانه نساجی شماره 2، قبل از آنکه بازنشسته شود شب کور شده بود. همه می گفتند از شیفتهای شب طولانی است. بازنشسته که شد، سه پسر داشت و شوهرش که همکارش بود، راننده خط توانبخشی شد. اول ها خواهر آذر خانوم روزها تنها می رفت نانوایی. می توانست تا سر کوچه برود و برگردد. آرام از کنار می رفت و سعی می کرد درباره خیلی چیزها نظر ندهد. شب خواستگاری پسرش هم نظری نداشت. بعدتر روشنایی روز را هم از دست داد. مادربزرگم می گفت خواهر آذر خانوم تحلیل می رود. تحلیل با ریشه حل شدن. رنگها جلوی چشمش روز به روز حل می شدند در هم و  او هم می دانست روزی می آید دیگر چشم هایش نبیند. آن روز هم آمده بود. پسرها زن داشتند و شوهرش مدتها قبل پشت فرمان ماشین سکته کرده بود. آذرخانوم دستهای زن را می گرفت و می رفتند دکتر که بهشان بگوید چند وقت دیگر همان قدر را هم از دست می دهند. قرصهایش رنگی بودند اما نمی دید رنگشان را. شبانه ها و روزانه ها با هم فرق می کرد و او برای قرصها نشان گذاشته بود. نشانی غیر از رنگ. به گمانم زودتر از آنکه دیگران بفهمند، دیگر نمی دید.به گمانم روزها نقش بازی می کرد. روزهای دوری که از گلهای پیراهن مریم تعریف می کرد یا از زیبایی چهره ماندانا. روزهایی که با ترس از تمیزی خانه تعریف می کرد.
مدتهاست به این فکر می کنم یک جایی در درونم هست که اسم ندارد و مثل خواهر آذر خانوم دارد تحلیل می رود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر