چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۲

..



روزنامه ها به خورد جلد کتابهای ممنوعه رفته بود.کتابها را از کارتن ها بیرون می آوردم و با هر کدام یک جیغ کوتاه می زدم از ذوق. از مادر گورکی چند دانه بود. از جان شیفته هم. حیات یحیی هم بود. میان کتابها دور می زدم و دیوانه شده بودم. سرداری بودم که سرزمینی را فتح کرده است. کارتن ها را کنار هم چیدم و شروع کردم به دسته دسته کردن. یک وقتی هم همانجا می نشستم به خواندن چند سطر. سطرهایی که صفحاتشان را از بر بودم. ف هم هر از گاهی روایتی از مرد می کرد. مرد سالها پیش مرده بود. برای خرید دانه دانه کتابها وسواس به خرج داده بود. جاهایی ترسیده بود از کتابها و آنها را برده بود جایی دور زیر انباری تاریک جاسازی کرده بود و من کنار خروارها ترس مرد نشسته بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر