یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

خرمشهر



مریم یادش نمی آید مرا، اما من خوب به یاد دارم که دستهایم پر از گل کوکب بود. ما منتظر قطار بودیم. قطار از سر محله ما رد میشد و ما منتظر مسافرانش بودیم. مسافران قطار از جنوب می آمدند. کوکب ها قرار بود برای آنها باشد. ما غیر از آنچه بر سفره هامان پهن بود، جنگ را ندیده بودیم. جنگ برای ما مثال همان باشوی غریبه بود. مریم قلک شکل تانک داشت که پول خرده هایش را می ریخت در آن. من آنها را یادم نیست. چیز دیگری از جنگ نداشتم تا وقتی خوزستان را دیدم. خانه ها را. آن خانه ها که از پس 20 سال هنوز بغض داشتند.
**************
یک عکس هست که با این سرعت بالای اینترنت نتوانستم پیدایش کنم. عکس مال روزهای بعد از آزادی خرمشهر است. گوشه سمت چپ عکس، تابلوی کوچکی روی خاک نصب شده که رویش نوشته به خرمشهر خوش آمدید؛ جمعیت 35 میلیون نفر. یا چیزی در همین حدود. و گوشه سمت راستش آدمها هستند. ادمها که پشت به دوربین دارند می روند. شاید دارند می روند خرمشهر. آدمها خسته اند. آدمها انقدر خسته اند که از پشت سرشان هم می شود فهمید. عکس یک دورنمای خوب هم دارد از غروب. خورشید سمتی که انگار خرمشهر است دارد غروب می کند. خرمشهر آزاد شده بود اما انگار هنوز راه درازی داشت و ادمها خسته بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر