شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۲

شرح دهم غم تو را...



انتهای بزرگراه یادگار یک سری پل روی تونل گذاشته اند که می توانی از بالایش رد شدن ماشین ها را ببینی. یکی از پل ها جایی برای ایستادن دارد، اندازه جایی که بتوانی خودت را بندازی پایین. من بارها پل های این شهر را وارسی کردم برای روز مبادا. برای روزی که بخواهم تمام کنم. ف می گفت چرت می گویم اینکه به مرگ فکر می کنم این همه انرژی، این همه امید، این همه کار، بوی مرگ هم ندارند. آن روز جوابش را ندادم. نگفتم فهم کسی که
 با مرضی زندگی می کند که کشتن ندارد و کجدار و مریز ادامه اش می دهد، سیار سخت است. اینکه 13 سال به خودت این وعده را بدهی که تمام می شود. بعله خسته شده ام. بالاتر از خستگی هست؟ همان دختری که پرانرژی چند کار را با هم انجام می دهد و امید به روزهای خوب دارد، از این بودن خسته است.
  یک وقتهایی از درد، دلم می خواهد مرگ به دادم برسد. دیروز مهمانی سین نرفتم چون تمام روز غذاهای شب از روده ام بالا می آمدند و نمی رفتند پایین. امروز هم همینطور. هر روز این توده درد را با خودم می برم و سعی می کنم همه چیز عادی باشد. سبزی آش می خرم و روی بسته های نایلونی اش می نویسم آش. مرگ را به تاخیر می اندازم. چیزهایی مرا به ادامه دادن مجبور کرده است. یک چیزهایی مثل حرف های امروز مریم، یا حس کلافگی دیشب نون که پیش من ارام می شود یا صدای زنها، همانها که نگران افت فشارم بودند یا با بستن دستهایم به دنبال ضماد تسکین درد.
 دکتر نون پرسیده بود به خودکشی فکر می کنی؟ گفته بودم گاهی. اما نگفتم آمارش را دارم که چطور. نمی توانم این کار را بکنم. عوضش شاید توی بالکن بوته های خیار بکارم و خوشحال باشم غیر از میم عزیزم کسی از اعضای خانواده این صفحه را نمی خواند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر