جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۲

رد شو از قاب لحظه هایم...


مرد خانه رو به رویی کبوتر باز است. روزها روی پشت بام مانور می دهد. حالا فهمیده ام شب ها هم دوست دارد چراغ پشت بام را روشن کند و بنشیند به تماشای خیابان و لابد زن خانه روبه روی اش. زن خانه رو به رویی خسته است. شمعدانی ها را قلمه زده وگذاشته روی طاقچه. خانه را جارو کشیده و مابینش نشسته به گزارش نوشتن و کارهای مفت کردن و هی از پنجره نشیمن، نم باران خیابان را تماشا کرده است.
 زن خانه رو به رویی یاد گرفته چطور روایت آدمها از خودش را جدی نگیرد و از خیلی چیزها رد شود. گویا وقت ندارد از اردیبهشت لذت ببرد اما می تواند ساعتها به اویی فکر کند که می توانست دوستش داشته باشد. زن خانه رو به رویی کبوتر بازی بلد نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر