دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۲

بهار بودن توست...



مامان زنگ زده بود که بگوید بهار نارنج ها رسیده اند.
 صبح رفته بودیم عید دیدنی. سر کوچه شان یک عدد درخت نارنج بود که عطرش تا ته کوچه می آمد؛ تا طبقه دوم، روی میزها و صندلی ها. خانم ف حوصله نداشت. از دیروز که عکس های عسل بدیعی را دیده حوصله ندارد.سرنوشت مشترک داشته با دوستش. عطر بهار نارنج هم سر حالش نیاورد.
 من هم حوصله ندارم. از صبح با عددهای مرگ و میر و تولد و جمعیت بالای ده ساله ور رفته ام. و با تصویرم از آدمها. با قضاوتهایشان و مدام سعی کردم عطر بهار نارنج را به یاد بیاورم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر