سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

9



به گمانم آدمهای این راسته
 می شناسند مرا. از مغازه دار نان فروشی بگیر تا مرد داروخانه چی و نگهبان  ساختمان امروز حتا فهمیدم راننده های خطی هم آشنایند. سلام آشنا می کنند انگار کن که هر روز می بینم مرا یا اینکه خاطره مشترک دارند. منشی هم فامیلی ام را بلد است. همین که می رسم خودش نامم را به دفتر اضافه می کند و تمام سعی اش ر ا می کند که من از این آشنایی سوء استفاده نکنم. آدمهای منتظر هم آشنایند. یک جور شباهتهای ناخواسته داری باهاشان. همین که بنشینی می توانی درباره انواع درد و عوارض داروها بگویی.  بله می توانی تاریخت را بگویی و آنها در عوض دردهایشان را جوری که بفهمیشان توصیف کنند.
امروز فهمیدم خانم دکتر هم به میزان خوبی با تنم آشناست. جای دردها را می داند و لازم نیست مدام توضیح دهم از عادت هایش. یا می داند فراموشکارم و هر اسم جدیدی که می آورد پشت برگه نسخه برایم می نویسد. یک جاهایی هم مرا مواجه می کند با خودم. یک وقتهایی مثل امروز که رد درد را روی زانوها کشیده بود و دو بار با تاکید گفته بود به خودت رحم نمی کنی دختر. همین بود که در غوغای غروب اردیبهشت خیابان ولیعصر مدام به این فکر می کردم آخرین باری که به خودم رحم کردم کی بود و هر چه کردم به یاد نیاوردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر