دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

10


درد در نقطه اتصال پاهایم مانده اند. یک هفته است همانجایند. تکان نمی خورند. به زن پشت باجه داروخانه التماس کرده بودم امروز . التماس کرده بودم داروهایم را بدهد. گفت خارجی اش را دارند. خارجی ها گرانند. بیمه ایرانی بهشان تعلق نمی گیرد. گفت بروم و بگذارم بعدی بیاید. بعدی داروهای بدتری می خواست. این را می شد از اضطراب توی چشمهایش فهمید. خواستم بگویم به درک. نمی شد به درک باشد. نمی شود به درک بعضی چیزها شد. نشستم روی صندلی ها. دختر کناری ام شیمی درمانی شده بود. خواستم بگویم درست می شود عزیز من. نه اینکه به زن بگویم. به خودم. خواستم خودم را نوازش کنم دستم را بگیرم و از آن بوی الکل بیرون بزنم. نمی شد. زن همانطور که نگاهم کرد ارام گفت : برو بیرون نفس عمیق بکش...
از صبح درد در من مانده است. از صبح به درد هر طور که فکر می کنم همان قدر تلخ است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر