شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

بخوان که دوباره بخواند...


با زنها رفته بودیم سر سلامتی بدهیم به خانم کا. از هفت مادرش گذشته بود. زنها همه بلد بودند با چه فضا را بشکنند. من بلد نبودم. هر وقت چشمهایم به چشمهای خانم کا گره می خورد لبخند می زدم. حلوا را مزه مزه کردم تا کاری کرده باشم. یکی که گفته بود بلند شویم خوشحال شدم. مامان اصرار داشت نباید گفت غم آخرتان باشد. غم آخر ندارد آدم، جز انکه خودش بمیرد. این بود که مراقب بودم به جای آن بگویم خدا صبر بدهد.  آمدیم دفتر همه در فکر زلزله 10 ریشتری بودند که قرار است در خاورمیانه بیاید. دکتر صدیق مرده بود. همان وقت ها اس ام اسش آمد. چقدر واحد بود که سرکلاسش نشسته بودم؛ چقدر خاطره داشتم از این آدم. به ز اس ام اس زدم کاش از سرطان نمیرم. سرطان آدم را زودتر از مرگ می میراند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر