دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

بار دیگر شهری که...


پیرترها دستها را که ببری سویشان دستت را می برند روی لبها و می بوسند. باید خم شوی سمت دستها و تن را نزدیک کنی به صورتی که می رود سمت دستها که به جای دست به صورتت رضایت بدهند. کشف تازه  این می تواند باشد که تو هم دستشان را ببوسی. دستشان را ببوسی و بروی در بازی ناتمامی که بعدش با جملات زیادی که هنوز درست نمی فهمیشان ادامه دارد. لبخند می زنم. بعضی روزها آنقدر لبخند می زنم که عضلات فکم درد می گیرد و شبها ماساژش می دهم. زنها با هم حرف می زنند و می خندند به رویم و من هم مجبورم لبخند بزنم. زنها بلدند بازی را ببرند جای دیگری. جایی میان داروهای گیاهی مربوط به دردهای پریود و رنگ پوست و تعصب شوهرانشان. جایی که می توانی حرف مشترک داشته باشی
از آن روز که دختر در آن خانه سیمانی زیر گوشم از نامزدش می گفت مطمئن شدم. مطمئن شدم تنم سرزمینی محصور  میان البرز و زاگرس است.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر