شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲


یک سوی ماجرا باید لبخند می زدم و از کادر خارج می شدم. نمی توانستم. کادر پهن بود. همه جا که می رفتم بود و نمی توانستی سرت را پایین بندازی و انگار که مهم نیست از کنار بزنی بیرون. یک خر بزرگ هم جایی میان قفسه سینه ام نشسته بود که نمی گذاشت از کادر خارج شوم وقتی کمترین ندایی از بیرون صدایش می کرد. 
 دلم یک باران روی طولانی می خواهد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر