شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

گاهی چنان می شود...



«به زن نگفته بودم بیاید. دستهاش را دراز به دراز کنار تنش کشید و زل زده بود به چشمها.کنار جنازه.» داستان با همین شروع می شد و تمام نشد. داستان ها در من سقط می شوند نیمه کاره. امشب پشت چراغ قرمز خیابان توحید داشتم به این فکر می کرد کاش حداقل اس ام است بیاید که گفته باشی خوبی؟ نه چیز دیگری، نه. همان خوبی به این بازی خاتمه می دهد. بعدش من هم بیایم بزنم به شیشه به جای آنکه زنگ در را زده باشم. در را باز کنی و بروی جایی ان پشت و من فکر کنم چقدر چیز بوده که باید به تو می گفتم و نگفتم. «ی» هم همین بیرون باشد. بعد از آنکه با تو حرف زده باشم، توی خیابان ازادی با هم قرار داشته باشیم. بیاید خانه نو را ببیند و توی راه از مارکس و رفاقت و عشق  بگوید و با هم بخندیم. من نان تازه خریده باشم از نانوایی که تازه شناختمش و با هم آن داستان را از نو  بخوانیم. شب تمام نشود. بروم خانه شین. شین غمش سبک شده باشد، کار جدید داشته باشد و ساک سفرش آماده باشد. برود.از آن خانه برود. برود جایی که اینقدر غمگین نباشد و من پشتش آب بریزم.

چشمهایم را می بندم. خانه مادری ام دور است. کاش ته این بزرگراه می رسید به آغوش مادرم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر