سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۱

8


دختر کناریم می گفت خسته شده است. ارام می گفت طوری که مادرش نشنود. مادر چادرش را هی می کشید جلو از بس که لیز میخورد از روی سرش. دختر چهار سال پیش من بود. شاید بیشتر. آرامتر گفتم روزی از این خسته شدن هم خسته می شوی. روی صندلی قهوه ای نشسته بودم . شارژ موبایلم تمام شده بود و به طرز عجیبی دوست داشتم به دختر امید ندهم. به دستهایم خیره شده بود. سرنگ انسولین توی کیف هایم بود. داشتم فکر می کردم شاید سوزنش زیادی کلفت باشد و دردش بیشتر. گفته بود قهرمان نباش. به دختر گفتم قهرمان نباش. گریه کن. باصدای بلند گریه کن. وقتی درد داری به هیچ کس نگو که خوبی. بغض داشتم. دکتر ناخنش را محکم فشار داد روی درد که جای سوزن را بداند. گفت نگاهش نکن. تمام روز دست بسته بود و جای سوزن درد می کرد. تمام روز تنها بودم و باران پشت پنجره بود. دختر گفته بود بعضی روزها می خواهد بازی را تمام کند. بعضی روزها می خواهم بازی را تمام کنم. جوری آرام که هیچ کس نفهمد. بارها تصور کردم چه طور تمام می شود اما
 قهرمان هیج داستانی نیستم.
حالا دست را آزاد کردم و با همان می نویسم. شاید تا فردا توانستم دکمه ها را ببندم تا پس فردا هم کارهای دیگر. حالم خوب است و همین روزها بر می گردم به همان همیشگی. باز صبح مقنعه را شل سر می کنم. بند کفشها را سفت می بندم و از خیابان رو به رو می روم تا پل. انجا درخت نخلی هست که چیزهای زیادی درباره من می داند. 

۱ نظر: