یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

شهر، شهر نازنین...


ایستگاه سرد است. قطار دیر کرده است. شاید هم من زود رسیده ام. گلها را در خانه مامان جا گذاشته ام. مامان دلتنگم نبود.مامان دیگر دلتنگم نمی شود.چیزی برای دلتنگی ندارم. اینقدر رفته ام که دیگر هیچ چیز رفتنم را ثبت نمی کند. کسی دلتنگم نمی شود. دلتنگ نبودنم. این شهر چند خیابان دارد که از یاد بردمشان. بعضی خیابان ها گشاد شده اند از سر محله هم خانه های فرسوده زیادی کوبیده شده اند تا آپارتمان های نو از آن در آورند. فرسوده هایی که خاطرات کودکی ا م را در خود داشتند. حالا یا تلی از خاکند یا خانه های نوساز 80 متری نما سنگی که هیچ کدام تراس رو به خیابان ندارند. خانه آقای براری را مغازه زده اند به اسم فروشگاه. پسر خانم رحیمی استخدام شرکت نفت شده است  و رفته خوزستان و زمینش را دارند تقسیم می کنند. دختران سادات خانم هم که خانه سر کوچه اش همه کودکی ام بوده، نیامدند سراغش.
ایستگاه سرد است. اینجا هم دیگر آن ایستگاه قدیمی نیست. پر از تبلیغات فروشگاه مواد غذایی شده و مامورهای کت و شلوار پوشیده اش، هی رژه می روند. سرباز وظیفه ای هم با کاور سبز رنگ که رویش نوشته پلیس راه آهن شمال به زنان ایستگاه لبخند می زند. رو به روی ایستگاه زندان است. کمی جلوتر اداره پست.آخ که چقدر از این خیابان خاطره دارم. از این ایستگاه، آن زندان و اداره پست. آخ که چقدر فراموششان کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر