فصلها که جابه جا می شدند مادرم لباسهای کمد را جابه جا می کرد. لباسها بوی نم می دادند، نمی که با نفتالین قاطی می شد و ما پهنشان می کردیم در چادری که مادر در حیاط گسترده بود. بعد با مریم غلت می خوریم در خنکی لباسها و شعر می خواندیم تا غروب که آفتاب برود و خنکی اش را بگذارد برای ما لباسها را جمع می کردیم هر کس مال خودش را! کار که تمام می شد مادرم اسپند دود می کرد که بوی نم و نفتالین برود و نمی رفت تا روزها به یادمان می آورد که فصلی دیگر آغاز شده و...
این همان جشن اول فصلها بود ...
تازه کلی هم لباس پیدا میکردیم که یادمان رفته بود اصلا و ما از ذوق اینهمه میفهمیدیم...که یعنی فصل عوض شد.
پاسخحذفخوشحالم كه مي شود اينجا نظر گذاشت .چند بار آمدم ...نمي شد .
پاسخحذف(كودكي)
يار،يار،يار
دار،دار،دار
خوشا همان دوران
دور،دور،دور
دور مي زديم غم را
آخرين هراسمان بود
هراسِ از
جدايي ها
و حالا فصلی دیگر آغاز شده...
پاسخحذفایمان بیاوریم به جشن آغاز فصل ها
پاسخحذف