مریم را تمام امسال
کم دیدم. شین میگوید جبران میکنی. من ولی گمان نمیکنم برداشتن فاصلهها به همین
راحتی باشد. مامان زنگ میزند. توی صدایش نگرانی است برای خانهی گرم من و بیکاری و هزار چیز دیگر که
نگفته در صدایش مشهود است. تهش میگوید مریم را بیشتر ببین. من میخندم و مثل آدمهایی که با پول عشق را میخرند برای
خواهرم و پسرش کادو میخرم. میگذارمشان توی کیسه یوگا و همه سنگینیاش را از این سر به آن سر شهر میکشانم که به
خودم بفهمانم از عشق است. اما برای جبران است. جبران یک سال کم دیدن آن بچه. حالا
اینقدر بزرگ شده که من نمیشناسمش. پیشتر راه رهایی از غم، رفتن به آن پناهگاه و دیدن بزرگ شدنش
بود. کادوها را میچینم و ازشان عکس میگیرم. فکر میکنم کاش همه جبرانها به
همین راحتی بود. 27 ساله بودم که الف را ترک کردم. فکر میکرد دیوانگیام حد و مرز دارد. اما نداشت. آن
زمانها دیوانگیام را خودم هم نمیتوانستم اندازه بگیرم. تا یک سال برایم
مینوشت برگرد. بعدش پشیمان شدم. دو سال بعد شاید. نخواست ببیندتم. گفته بودم آدم
اشتباه میکند و من فقط میخواهم اشتباهم را توضیح دهم. گفت توضیحی لازم نیست من میدانستم که
همهی آدمهای رفته برمیگردند اما دیر برگشتی؛ زمانی که من به نبودنت عادت کردم.
دروغ میگفت. آدمهای رفته بر نمیگردند. آدمهای رفتهای بر میگردند که مدام به پشت سرشان نگاه میکنند و فکر میکنند چرا آدمها بریدند از او.
مریم میگوید به خاطر
خون است. خون است که نمیگذارد ما از هم ببریم. من حرفش را ادامه میدهم یا راهی
برای جبران باز میگذاریم. اما اینطور نیست. آدمهایی هستند که در توبهشان
همیشه باز است. آدمهایی که همیشه میتوانی جبران کنی نبودنت را، حال بدت را، و ... آدمهایی که هیچ وقت تمام نمیشوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر