شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۴

غمت در نهانخانه دل نشیند

سوزنم این روزها گیر میکند توی سالهای دور. یک آن موسیقی مرا میبرد به آن باغ بزرگ که من صبحها از تونل وحشتش میگذشتم و جلوی در روسریم را جلو میکشیدم. همانجا می مانم تا غروب و سوزنم روی دور تکرار میافتد. من دیگر سیگار نمیکشم، من دیگر آن همه کیلو را هر روز جابه جا نمیکنم و کمتر درد دارم. من بلد شدم خودم را جمع کنم و حتی در حیاط خوب دفتر کا نمینشینم به گریه. نون گفت زیاد گریه میکند چشمهایش ورم کرده بود. گفتم یخ بگذارد. از کجا بلد شدم؟ یاد آمد مامان بعد از مرگ پدرش یخهای یخچال قدیمی یک در را میریخت در نایلون و میگذاشت روی چشمهایش تا ورمش بخوابد. شاید میسوخت اما چیزی نمیگفت سوز دلش بیشتر از سوز چشمها بود. همان وقت هم بود که درد چشم در چشمخانه را کشف کرد. چشمهای من گریه بلد نیستند. یک شب خواب دیدم چشمخانهام باید عمل شود و دکترها میگوید پشت عنبیهات یک کیسه بزرگ است که اشکها توی آن جمع شدهاند. صبح بعدش فکر کردم غمباد هم اصولی دارد اینطور اشکها را جمع نکن. اشکها قیمت ندارند. مامان نایلونها را میگذاشت روی چشمش و همانطور گریه میکرد. من دیگر ندیدم مامان آنطور زار بزند و نگذاشت ما هم زار بزنیم. وقتی بغضمان میترکید فوری میگفت خدا اشک و گریه نیاره. نمیدانست خدا اشک و گریه را میآورد و بنده وقعی نمینهد و ذخیرهشان میکند پشت عنبیهاش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر