میم رفته است. سین هم. نون برگشته است. من و شین سه شنبهها
سینما میرویم. برای هم در غمها را باز میکنیم و حرف میزنیم. صبحها پشت
کامپیوتر کا مینشینم و حرفهای آدمهای معمم را گوش میکنم. نان میخرم و توی سبد
میوهها دنبال میوه تازه میگردم.
هیچ چیز عادی نمیشود. من دیگر به آن آدم قبلی تبدیل
نمیشوم؛ هر چقدر به آدمهای صبح زود پارک لبخند بزنم و توی شهر تفتیده راه بروم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر