دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

شهر خالی؛ خانه خالی

کدو سبزهای مامان را قل میدهم توی سینک ظرفشویی. از صبح به هفتاد نفر ایمیل فرستادم و برای پنجاه و نه نفرشان توضیح دادم چرا بیکارم. چرا درست در لحظهای که فکر میکردم همه چیز خوب است و من وقت کم دارم برای استراحت، همه وقتهایم استراحت شد. 20 تیر نحس است؛ هر سال تلفنی دارد که مرا نابود میکند. 7 روز بعدش من به دنیا می‌آیم  و احتمالا به نحسیاش عادت کردهام. کدوسبزها جان دارند. چاقو میخورد بهشان شیرهی تازگیشان میخورد به دستها و اشکهایم را سرازیر میکند. دلم میخواست به مریم تلفن کنم و بگویم آن سال چه شده بود که با هر کاری اشک میریخت؟ بعدش چه شد؟ چطور اشکها بند آمدند؟ دلم میخواست بگویم چقدر غمگینم و چطور هیچ وقت اینطور غم دور برنداشته بود در زندگیام و نمانده بود. نکند او هم اینطور شده بود. نگفتم. گمانم مریم بعد از همان سال حامله شد. سال بعدترش هم بچه داشت. دیگر همه سالهای بعدش بچه دارد و آن مریضی را نمیگیرد. آن مریضیای که تازگی کدو سبزهای باغ مادرت هم اشکهایت را جاری کند.
 مارجان میگفت رودابه فصل درو گریه میکرد؛ فصل نشا گریه میکرد؛ گریه میکرد و بچه هایش میمردند توی شکمش؛ از بس غمها را میخورد. غمها را نمیگذاشت کنار. یک پسرش جان سالم به در برد از غمها. در جوانی آه غمهای مادرش دامنش را گرفت و مرد. خواهرش را هم دو شبانه روز دفن نکردند که بچهی توی شکمش بمیرد و بعد خاک بریزند رویش. مارجان میگفت بچه زنده بود. بچهی زنده را توی خاک کردن معصیت دارد. غم خواهر رودابه، بچههایش را میکشت. رودابه نمرد. من داستان رودابه را ننوشتم اما مریضیاش را گرفتم.

کدوها را ریز ریز میکنم. توی تابه دو سر تفت میدهم. جواب ایمیلها را میخوانم. اشکها میرود توی تابه و صدای کدوها را در میآورد. دورترین تصویر از سی سالگی را تجربه میکنم.


۱ نظر:

  1. دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
    تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

    بهترین راه مبارزه با غم اینه که بریم زیر پتو فروغ خانِم.
    بعد اون کدو رو منظورت همون کچلیکِ؟
    تولدتم مِبارکا

    پاسخحذف