عاشق نبودن جور بدی غمانگیز است. هیچ ایدهای برای خیالپردازی
ندارم. فکر میکنم قصه دیشب را بنویسم. باید داستان آن زن را تغییر دهم.
باید یکی از آنها من باشم. یکی از آن اضلاع مثلث و بعد همهی غصه این یک سال و
نیم را بنویسم. مرد را کمی مهربانتر کنم که بشود عاشقش شد و زن پیرهن گشاد را
چاقتر کنم که شبیه حالای من بشود.
غمانگیزتر این است که عشقهای قدیمیام برایم بیمعنا شدهاند و در
جهان عشقهای ناممکن غوطهورم. نمیتوانم حتی یکی از آن زنان متنفر از مرد
باشم. فکر کردم حتی آن کار هم اندکی عاملیت در عشق میخواهد. نیستم. هیچ عاملیتی
ندارم. همه ناممکنهای تاکنون را لیست میکنم؛ همهی ممکنها را هم. یکی یکی برایم فرو ریختند.
عشق ویرانهایست که ترانهی قدیمی تویش راه میرود اما من در آستانهی سی سالگی شبیه
هیچ ترانهاش نیستم. و این غمانگیز است؛ بسیار غمانگیز است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر