جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴

وای من اگر نیایی...

عاشق نبودن جور بدی غم‎انگیز است. هیچ ایده‎ای برای خیال‎پردازی ندارم. فکر میکنم قصه دیشب را بنویسم. باید داستان آن زن را تغییر دهم. باید یکی‎ از آنها من باشم. یکی از آن اضلاع مثلث و بعد همه‎ی غصه این یک سال و نیم را بنویسم. مرد را کمی مهربانتر کنم که بشود عاشقش شد و زن پیرهن گشاد را چاقتر کنم که شبیه حالای من بشود.

غم‎انگیزتر این است که عشقهای قدیمی‎ام برایم بی‎معنا شده‎اند و در جهان عشقهای ناممکن غوطه‎ورم. نمیتوانم حتی یکی از آن زنان متنفر از مرد باشم. ‎فکر کردم حتی آن کار هم اندکی عاملیت در عشق می‎خواهد. نیستم. هیچ عاملیتی ندارم. همه ناممکنهای تاکنون را لیست می‎کنم؛  همه‎ی ممکن‎ها را هم. یکی یکی برایم فرو ریختند. عشق ویرانه‎ایست که ترانه‎ی قدیمی تویش راه می‎رود اما من در آستانه‎ی سی سالگی شبیه هیچ ترانهاش نیستم. و این غم‎انگیز است؛ بسیار غم‎انگیز است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر