چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۴

باز آ و بنشین یک دم

جلوی رستوران لوکس طلایی ایستادم. کمی زل زدم به کوچه و پیچ آخرش. هنوز میتوانستم عاشق آن اقاقیها باشم. اما نیستم. 20 ساله بودم. آنقدر از عشق در این کوچه نوشتم که یادم نمیآید چیز دیگری را دیده باشم. نشستم رو به رویش از زوایای مختلف خانه را دید زدم. خانه همانی است که 10 سال پیش بود. درختها هم. مارجان میگفت هیزم هم بماند یک جا، یک چیزش میشود میپوسد حداقل. نماندم آنجا. همه التهاب دستها و دل را گذاشتم و دیگر برنگشتم. مرگ چاره ندارد. 25 ساله بودم؛ الف مرد و بعدش دیگر  به اینجا برنگشتم. دیگر عاشق مردی نشدم که اینطور ماندگار باشد. کیفیت زندگیم تغییر کرد. رو به روشنایی بود؟ هنوز مطمئن نیستم. دوستانم تغییر کردند، تخصصم متفاوت شد، حتی مواجهام با غم و اندوه تغییر کرد.

88 همه ما را تغییر داد. من یک جور، شین یک جور، میم جور دیگر؛ اما یک چیز در همه ما یکجور تغییر کرد؛ ما همه آدمهای غمگینتری شدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر