دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۲

...


زنها مجمه به سر می رقصیدند. مجمه ها پر بود از شیرینی و کله قند تزئین شده و شکلات و حتا تخم مرغ پخته رنگی. زنها پیراهن های شاد با رنگ قرمز و زرد و سبز داشتند و محلی می رقصیدند. ایستادند دور تا دور منتظر داماد. داماد که امد یک یک زنها را بوسید و مجمه ها را گذاشت زمین از سرشان. داماد را دور کردند و یک یک می بوسیدنش. زنی که پسرش به من عاشق بود مجمه ها را جمع کرد و گذاشت کنار تا زنها راحتر برقصند. جوانها با موهای باز بلند می رقصیدند و مسن تر ها با روسری و فرقِ سر باز شده. پسرها از پنجره زنها را دید می زدند. من کنار بودم. لباس یکسر سبز به تن داشتم و دوربین داده بودند دستم تا از داماد فیلم بگیرم. داماد دوست دوران کودکی ام بود. همانجا کنار همان پنجره یا کمی دورتر در حیاط بارها با هم دعوا کرده بودیم و مشق نوشته بودیم. زنها دست می انداختند و پیشانی ام را می بوسیدند. نمی شناختند مرا. آنقدر نبودم که تنها تصویر کودکی ام آنجا بود. همانجا کنار آن درخت های پرتغال چند ساله داشت دنبال گل های ریز زرد می کرد.
به جاده که زده بودمهمه چیز بر گشته بود به 28 سالگی ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر