دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۲

خانه نشینی 1


سگک تنهاترین دامنم می خورد به شیشه لباسشویی. گلها یکی یکی از گرما تلف می شوند. فکر می کنم نمی توانم نجاتشان بدهم. بلد نیستم هیچ چیز در حال زوال را از نابودی نجات دهم. هیچ رابطه ای نبوده که در سراشیبی به دادش رسیده باشم و فرمان ایست داده باشم. همه جا رفته ام تا ته اش، بی اعتنا شدم، ترک کرده ام آدمها را، تمام کرده ام. از یک جایی که فکر کردم نمی شود درستش کرد،  همه چیز را خراب کردم. حالا باز هم دارم خراب می کنم. نمی روم آغوش باز کنم می ایستم عقب تا در سکوت تمام شود. او برود و من درها را پشت سرش قفل کنم و بعد فکر کنم این همه قفل روی این همه در چقدر نواجش دارد. نواجش زار زدن است برای مرگ. آن شب فکر کردم باید بلد شوم.آدمی که این چنین نابودی را به آغوش می کشد چرا بلد نباشد برای نابودی مویه کند. بعد همان شب، وقتی رفت، در را قفل کردم مثل خاله نشستم پای مبل. این زنانه ها را مامان بلد نبود. زن همسایه طبقه پایین آرام به در زد. صدای زار زدنم بلند بوده، همین یکی را از آن سرزمین به ارث برده ام. در را باز نکردم، سایه اش آن پشت سایه مرا می دید که دارد مقاومت می کند. آن شب هم یک دره دیگر را فتح کرده بودم. سین گفت گلها را از پشت پنجره بردار شاید دوباره جان گرفتند. باید جای جدید برایشان درست کنم. باید خانه را دوباره بچینم. باید تمرین کنم که یک جایی وسط دره کمپ بزنم. کمپی که نجات داشته باشد. کمپی که یک لیوان گل گاوزبان باشد و یکی در درونم آرامم کند.آدمها را بیرون کردم، لباسها را در لباسشویی ریختم و نشستم کنار پنجره اش.هفت زن جوان نشسته اند توی دلم و دارند رخت چنگ می زنند و سگگ تنهاترین دامنم خراش می زند به گوشه هایش. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر