شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۲

الف


دیر رسیدم تهران. جاده کش آمده بود و ساعتها دنبال هم کرده بودند. الف رفته است فرودگاه امام خمینی. ادمهایی همراهش هستند اما من میانشان نیستم.حتمن نشسته اند به مسخره بازی. شاید هم یکجایی بغض امانشان ندهد و الف به عادت همیشه چشمهایش را گشاد کند و صورتش را باد بزند تا اشکهایش نیایند. پشت تلفن گفته بودم گریه نکند اما مفت است. ادم وقت رفتن گریه نکند گریه ها را بگذارد برای کی؟ الف که برود می شوند 3 نفر. تکه هایم که رفته اند دور. عادت کردم به رفتن آدمها؟ روزهای اول بغض است و بعدش جای نبودنشان تیر می کشد مثل جای ناسوری که رویش ضماد مالیدی و بستی. وقتی بر می گردند جای آن همه ساعت شاید وقت داشته باشید با هم دو ساعتی صبحانه بخورید و تند تند اتفاقهای خوب و بد را ردیف کنید یا شاید دیگر حرفی نباشد از بس که دوری بد است.
 از جاده که رها شدم، غربت این شهر آمده بود تا لب بزرگراه، توی راهرو ها و پخش شد در خانه. پنجره ها را باز می کنم الف دیگر رفته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر