سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۲

...


خانم همسایه رفته است. یک روزی که من در خانه نبودم. دیگر هیچ صدایی از بالا نمی آید. نه صدای خداحافظی، نه صدای شستشو، نه کوبیدن میخ به دیوار و نه چراغ روشن. خانه گرم است و من شبها خواب می بینم سگی دستهایم را با سماجت گاز می گیرد اما خونی نمی آید. مامان می گفت خون خواب را باطل می کند. از خواب می پرم و باز که به خواب می روم سگ ها دنبالم می کنند. چند روز است چاقوی تیز آشپزخانه را برداشته ام افتاده ام به جان خودم. خون نمی آید که تمام شود. دستهایم جان ندارند شاید. دستهایم سنگین و سردند. دستهای مرد هم سنگین بود. حالا تنها شده لغزش زبانی ام. جایی که اشتباه صدایش کنم یا نه همانطور برای خودم تکرارش کنم. چراغش روشن نمی شود . چراغهای رابطه تاریکند. چراغ های خانه ام هم تاریک اند. خودم هم تاریکی بی انتهایی هستم که سگ ها دنبالش می کنند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر