یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

پیدا کنیدش دوباره...


از صبح چند بار زنگ زده بودیم برای ملاقات با شهردار. نمی شود. چندین روز است که نمی شود. درگیر انتخابات هستند. شهردار منطقه، انتخابات ریاست جمهوری و شهرداری ناحیه، انتخابات شورای شهر. باید پای یک درخواست را امضا کند که مکان تعاونی زنان محله درست شود. چند ماه است منتظریم دستور بدهد.

 این محله چیزهای زیادی داشت. با خانم ف کوچه کوچه اش را سرک کشیده ایم. چقدر دنبال خانه های رها شده گشتیم. خانه های رها شده ای که به کار تعاونی بیاید یا آن خانه برای سالمندان. خانه هایش را حالا خوب می شناسم. کوچه پس کوچه هایش، آدمها. آدمهایی که دوستمان نداشتند. آدمهایی که سرمان داد می کشیدند. آدمهایی که از هر چه بوی دولتی بودن می داد خسته بودند. چقدر با هم دوست شدیم. چقدر برای هم مهربان شدیم. از این محله می روم. از صبح چند بار زنگ زده بودیم. دوست داشتم به منشی شهردار بگویم: آقای شین، من دارم از این محله می روم و اینها مانده است. اینها تکه های ناتمام من است و من سر پر دو هفته وقت دارم تمامش کنم. نگذار بماند پیش آن همه کار ناتمام زندگی ام.نگفتم. به زنها که گفته بودم می روم باور نکرده بودند. به گمانشان من حق رفتن ندارم. یکی شان وقت رفتن خوب بغلم کرد. یکی دیگر دارد برایم دنبال کار می گردد. از اینجا که بروم چیزی پشت سرم هست. یک سال اینجا بودم و هنوز جایی نیست که بعد از رفتنم بگویم اینجا، اینجا مال من بود. من تکه تکه اش را ساخته ام.آقای شین نمی داند. هیچ کدامشان نمی دانند چقدر با خانم ف برای جای جای این محله رویا بافتیم. تهران نه شهر من است نه شهر خانم ف. هر دو اینجا هستیم چون جای دیگری نمی توانیم زندگی کنیم اما دلیل نمی شود که برایش رویا نداشته باشیم. دلیل نمی شود که امیدمان تمام شود
.
از این محله می روم یک جای دیگر. شاید هم جای دیگری پیدا نشود برای کار کردن. تکه هایم را همینجا توی همین خیابانهای شلوغ که پارکینگ حکم طلاست، می گذارم و می روم جای دیگر. امان از این امید لعنتی، این امید لعنتی که شده است بذر هویت ما. امید لعنتی که به ادامه دادن راضی مان کرده است.. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر