شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۲

...

درها را میبندم. اینجا نشسته ام و از این درهای بسته خانه احساس امنیت می کنم. این استراتژی است که مدتها به کار بردم. قبلترها ادمها می آمدند می نشستند در اتاق نشیمن من برایشان چای می ریختم و بیسکویت های جدید کشف میکردم. انتظار داشتم دوستم بدارند و اتاق نشیمن من بهترین جای زندگی شان باشد. همانطور که همه چیز راچیده ام عیان، آنها هم همه چیز را عیان کرده باشند. گاهی حتا می آمدند تا اتاق خوابم. روی تخت کنارم دراز می کشیدند و من فکر می کردم خوشبخترینم. خودم را مدام تکرار می کردم تا چیزی داشته باشم. حالا درهای اتاق نشیمن  بسته اند.  درهای آشپزخانه بسته اند. درهای تراس هم. همه را خودم بستم. بعد از هر بار بستن، قصه ای پر از آب چشم برای تعریف کردن داشتم. سعی کردم دیگر تکرار نکنم. از تکرار خودم خسته بودم.
اینجا نشسته ام و با این حجم درهای بسته بیسکویت هایی را که کشف کرده ام با چای نم می زنم تا از جایی که غمباد راه را بسته برود پایین تر . راه دیگری داشتم؟ درهای بسته غمگین اما امن ترند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر