یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

3


دکتر گفت دراز بکش. دستم را سفت فشار داد. آخ نمی گفتم اما تنم می لرزید از حجم درد. ارنجم را تا می کرد. یک کنده وصل بود به ارنجم. دو تا دیگر به زانوها. نگاهم نمی کرد. نه او نه هیچ کدام دیگرشان. از پیش یکی می رفتیم پیش دیگری. می رسیدم بهشان شروع می کردم به حرف زدن. سرشان پایین بود و می نوشتند. بعد دفترچه را می گرفتند و بلند می گفتند برو دراز بکش. دوست داشتم حرف بزنم. همینطور نیمه تمام آن پشت لباسهایم را تک تک در می اوردم. بعد دراز می کشیدم. مادربزرگم می گفت اخه نمی گن چیه. عم یتسائلون فوت می کرد بهشان. به همه ورمهایم. دکتر عکس عضلات تغییر شکل داده را نشانم داد. گفت اگر داروهایم را نخورم همین می شود. روسری ام را جلو کشیدم. نمی خواستم اشکهایم را ببیند. 16 سالم بود. داروهایم را نمی خوردم. می انداختمشان باغ پشت حیاط خانه.  
می دانستم یک روز تمامش می کنم. از روی تخت به دستهایم که سوزنی فرو کرده بودند در منتها الیه چپش نگاه می کردم. سیاهی اش  چشمانم را می زد. سیاهی دستانی که کبود شده بود. مامان نمی توانست کبودی دستم را ببیند. مامان خیلی چیزهای دیگر را هم نمی توانست ببیند اما به روی خودش نمی آورد. صبح به صبح نانها را لقمه می کرد و می گذاشت کنار دستم. سعی می کردم وقتی هست ناله نکنم. چقدر دوست داشتم یک روز بنشینیم سر صبر با هم گریه کنیم. مامان گریه نمی کرد... 
ورم ها همانجا ماندند. 10 سال تمام ورمها همانجا بودند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر