دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

4


شبهای اول فکر میکردم تمام می شود. یعنی فکر می کردم صبح که بشود یا من تمام می شوم یا اینها. اینهایی که در دستها و زانوهایم در حال کار کردنند. اول دردها نبض داشتند. بعد ضربانشان کند می شد. کندتر کندتر. یکباره به خودم می امدم که نبضش خوابیده بود و تبدیل شده بود به یک درد یکسره. سنگین می شد. اما صبح، صبح نازنینی بود که ورم و درد می زایید از شب قبلش.
به دکتر گفتم تمام نمی شود؟ گفت نه. آشتی کن باهاش. این شخصیت دادن به او اول ماجرا بود. اویی بود که نبض داشت. که یک وقتی می رفت اما می دانستم بر می گردد.  یعنی ماجرا این بود که با رفتنش تمام نمی شد. گفت تمام عمر. گفت دستبند کشی ببند. دستهایم محصور دستبندهای قهوه ای رنگ بودند. انگشتانم می زدند بیرون. یک وقتهایی صبح می رفت لای ان کش قهوه ای و شب باز می شد. بعدتر زانوهایم هم این بازی اضافه شدند. جوری می بستم که از روی شلوارم معلوم نباشند.
باید یاد می گرفتم. همه راههای آشتی کردن را با هم تمرین کردیم. یک وقتهایی من ناشی بودم یک وقتهایی او. شبهای امتحان ورمش زیاد بود. شبهای غم زیادتر. کم کم یاد گرفتم صحبت کنم. ببوسمش. نوازشش کنم. بعدتر مهربان تر هم شدم. برایش کادو می خریدم وقتی جای ورم و دردش بیشتر بود. تنها بودم. باید می فهمید سر ستیز ندارم. باید می فهمیدم سر ستیز ندارد. همان وقتها دیگر همه اعضای بدنم هویتی جدا یافتند. مثلن می پرسیدند دستات چطوره؟ زانوهات بهترن؟ و ... . « حالت خوبه » سئوالی بود که با اینها فرق می کرد. ممکن بود حالم خوب باشد اما دستانم بیتاب باشند یا زانوهایم توان ایستادن نداشته باشند یا...  حالا دیگر هر کدامشان را جدا می فهمم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر