چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

3 خرداد، خرمشهر...

دستش را به سمت اروند گرفت و گفت آنجا عراق است. آن ور اروند. گفت از پل که می گذشتند هر لحظه ممکن بود بمیرند. پل اول شهر. رسید به آبادان. صدا می گفت اگر نیرو نرسد آبادان را هم می گیرند. از شهر که می رفتند هیچ چیز با خود نبردند. تصورش این بود که بر میگردد. نرفت طلاهایش را بردارد یا آلبوم عکسها یا... با یک کیف دستی از خرمشهر آمد بیرون. فردا نام آن شهر که همه کودکی و جوانی اش را آنجا گذاشته بود، خونین شهر شد. سقوط کرد. آبان 59. دیگر برنگشت. خانه مادری اش نابود شد. آن شهر  یک خاطره است از رونق و آبادانی و ...
صدای پیرزن خسته بود. لهجه غریب عربی داشت. پشت هم می گفت آن شهر نفرین شده. از خرمشهر بر می گشتم. فکر می کردم چطور جنگ آدمها را از این سرزمین برد و دیگر بر نگردانند. پیرزن گفت: برمیگشتی بیچاره بودی، می ماندی جای دیگر غریب. این شهر نفرینیه. ..
***
دیروز همین که رسید گفت فراموش کرده شیرینی بخرد برای 3 خرداد. غم انگیز است که آدمی نمی تواند وطنش را  همچون بنفشه ها با خود ببرد هر کجا که خواست. اما او که با تو می ماند. هر جا که باشی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر